مجید سجادی تهرانی – ونکوور
پروسهٔ رسمیِ نوشتن برای من معمولاً با پیدا کردن عنوان شروع میشود. یعنی اول ایدهای هست و حتی مصالحی، اما تا وقتی عنوان نداشته باشم، سخت دست به نوشتن میبرم. بسیاری از نوشتههای ناتمامم به این دلیل ساده ناتمام ماندهاند که هنوز عنوانی ندارند. برای این یادداشت اما بیش از اندازه عنوان داشتم. اولین و دمدستیترین آن «یک ماه با پدرم» بود. پدرم از اوایل ماه ژوئن تا اوایل ژوئیه درست یک ماه مهمان ما بود. از دوران نوجوانی یعنی از حدود سی سال پیش تا بهحال، هیچوقت نشده بود اینقدر طولانی با پدرم وقت گذرانده باشم. ما خانوادهٔ پرجمعیتی بودیم و پدر همیشه گرفتار کار بود. تنها تجربهٔ مشابهی که داشتهام، وقتی بود که تابستانی را پیشش کار میکردم.
در آن روزهای دههٔ شصت، پدرم در بازار کفاشها پستاییساز بود. پستایی، رویهٔ برشدادهشدهٔ چرمی کفش است. پستاییساز در اصل طراح کفش است. اوست که چرم را برش میدهد و طرح را درمیآورد. پستاییها را بعد با چسب بدبوی سفیدی به آستری میچسباندند و بعد دوردوزی میکردند. از اینجا بهبعد، دیگر نوبت پیشکار میشد. پیشکار، پستاییها را روی قالب با میخ و چکش سفت و محکم میپیچید و به آن شکل میداد. بعد از چند روز که چرم شکل قالب را گرفت، میخها را با میخکش درمیآوردند و کفی میانداختند. صدایی که از میز پستاییکار در میآمد، منقطع اما قاطع و آهنگین بود؛ صدای برش چرم با تیغ مخصوص یا سوراخ کردن آن با یک ضربهٔ درفش. اما صدای میز پیشکار لاابالی بود؛ بکوببکوبِ پرسروصدای چکش بود روی قالب چوبی. من مأمور مالیدن آن چسب بدبو و بردن و آوردن پستاییها پیش چرخکار بودم. در پاساژی که پدرم در آن حجرهای اجاره کرده بود، چرخکارِ بامزهٔ اهل فوتبالی بود که همیشه برایم کُری میخواند. او کلید من برای نشانهگذاری تاریخ دقیق آن سال است. آنموقع مجلهٔ دنیای ورزش یکی از محبوبترین مجلات ورزشی ایران بود و همیشه در صفحهٔ میانیاش عکسی بزرگ و تمامرنگی از اتفاقی عموماً فوتبالی میانداخت که بلافاصله میرفت روی دیوار حجرهٔ چرخکار که نامش را فراموش کردهام؛ البته بهشرطی که پوستر تیم مورد علاقهاش بود. آن سالِ بهخصوص، فینال جام قهرمانان اروپا بین پورتوی پرتغال و بایرن مونیخ آلمان برگزار میشد. من که عاشق برادران رومنیگه بودم، بهشدت طرفدار بایرن بودم و آقای چرخکار از سر شوخی و دستانداختن من شده بود طرفدار پورتو. آن سال پورتو در کمال ناباوری بایرن را دو بر یک بُرد و قهرمان شد. و پوستر تمامرنگی پورتو با جام رفت روی سینهٔ دیوار آقای چرخکار تا هروقت پیشش میرفتم با اشاره به پوستر داغم را تازه کند. حالا دیگر خیلی راحت میتوان با گوگل کردن زمان دقیق را پیدا کرد؛ آن بازی سال ۱۹۸۷ انجام شده بود، ماه مه؛ خرداد ۱۳۶۶. ده ساله بودم و هنوز جنگِ شهرها و موشکبارانِ تهران در زمستان ۶۶ شروع نشده بود.
از خوبیهای مهاجرت یکی هم این است که چنین شانسهایی را دوباره به آدم میدهد. اگر هنوز در ایران بودم، احتمال آنکه فرصت داشته باشم یکماه کامل را با پدرم بگذرانم، خیلی کم بود. در ایران اصولاً به امکان چنین رابطهای هم فکر نمیکنی. با هم در یک شهر زندگی میکنید و هر کس خانه و زندگی خودش را دارد و گاهی آخرهفتهها همدیگر را میبینید و چند ساعتی معاشرت میکنید و شامی میخورید و به زندگی عادی خود برمیگردید، اما وقتی کسی برای دیداری یکماهه میآید، ساعتهایی که هر روز با هم میگذرانید، بسیار بیشتر است و همهچیز را تجربه میکنید. گویی که با هم به مسافرت رفتهاید. با هم غذا میخورید، میخوابید، بیدار میشوید، گردش میکنید، سفر میروید و عادتهای روزمرهٔ همدیگر را میشناسید. از هم بیشتر تأثیر میگیرید و روابطتان عمیقتر میشود. آنقدر که در این یک ماه با پدرم حرف زدم، در تمام طول دوران جوانیام صحبت نکرده بودم. این نزدیکی دوباره باعث شد بخشی از عادتهای قدیمی زنده شود. مثل عادت نوشیدن چای. عنوان دومی که برای این یادداشت داشتم و در نهایت بر رقبا پیروز شد! دوباره برگشته بودیم به دورانی که همیشه چای روی گاز آماده بود و قندان، اینبار پر از توت خشک. آن استکان چای آخر شب، بعد از شام و قبل از خواب دوباره برگشته بود.
بابا هر روز که بیدار میشد، مدتی نرمشهایی میکرد که دکترش گفته بود و شباهت به یوگا داشت. بعد صبحانه میخورد. ما که سر کار بودیم، میرفت بیرون برای خودش چندین ساعت قدم میزد. به خانه برمیگشت، ناهار میخورد و چرتی میزد تا ما برمیگشتیم. برایمان تعریف میکرد که صبح کجاها را گشته است. عصرانه میخوردیم و او هر روز آماده بود که برای گردش و پیادهروی عصرگاهی برویم بیرون. در این مدت کلی با هم راه رفتیم؛ مسیر کاپیلانو پسیفیک (Capilano Pacific Trail) را از سد کلیولند (Cleveland Dam) و کنارهٔ رود کاپیلانو تا ساحل امبلساید (Ambleside Beach) و از آنجا تا ساحل داندریو (Dundarave Beach) چندین بار قدم زدیم. مسیر بادن پاول (Baden-Powell Trail) در محدودهٔ دیپکُو (Deep Cove) را با آن چشمانداز بینظیر بالای صخرههای کوآری (Quarry Rock). در یکی از همین پیادهرویهای عصرگاهی بود که عنوان سوم جوانه زد؛ «در پارک تاریخی کرانهٔ رود سیمور از دین حرف زدیم».
یکی از چیزهایی که از دوران کار کردنام پیش بابا به یادم مانده، وقتهای خوش ناهار و بعد رفتن به مسجد برای نماز و چرت نیمروزی است. رابطۀ من با بازار تهران و سراها و تیمچهها و دالانها و چارسوها و مسجدهای آن فقط به آن تابستان محدود نمیشود. در کودکی و نوجوانی بهخاطر شغل پدر، سکونت در محلهٔ عودلاجان و خانهٔ مادربزرگم که در خیابان مولوی بود، وقت زیادی را در این بازار گذراندهام. مسجد شاه یا امام (بهنظر میرسد ما در تمام طول تاریخ گرفتار یکی از این دو بودهایم و خلاصی نداریم!)، مسجد جامع، مسجد سیدعزیزالله با کاشیکاریها و منبر زیبایش، پلههای نوروزخان و سرزندگیاش، سبزهمیدان و میدان ارک؛ بخش بزرگی از کودکی و نوجوانی من با این محله گره خورده است.
مسجدی که هر روز ظهر بعد از ناهار میرفتیم، مسجد نسبتاً کوچک و قدیمی سید ولی در دالان ارتباطی بازار کفاشها و بازار بزرگ بود که امامزادهای بههمین نام هم در آن مدفون است. ظهرها کارگرهای خسته از کار به آنجا میآمدند، وضو میگرفتند و پا میشستند و بعد از خواندن نماز، همانجا کنار مُهر کفششان را جفت میکردند و زیر سرشان میگذاشتند و همراه صدای یکنواخت چرخش پرههای پنکههای سقفی چرتی میزدند تا برای کار بعدازظهر آماده شوند. آن چرتهای سر ظهر بعد از کار چندساعته خیلی دلچسب بود.
از آن روزهای مسجد سید ولی سالها گذشته و حالا وقتی بابا برای دیدار به ونکوور آمد، در میان چیزهایی که دربارهٔ من فهمید، یکی هم این بود که نماز نمیخوانم. از همان روز اول که جهت قبله را پرسید و نمیدانستم و با استفاده از قبلهنما و اپلیکیشن موبایل آن را پیدا کردیم، احساس کردم دوست دارد در این مورد با هم صحبت کنیم، اما آن را تا روزهای آخر به تعویق انداخت؛ تا آن روز در پارک کنارهٔ رود سیمور.
چهارشنبه عصر بود و پارک هم خیلی خلوت. بابا رودخانه را به دریا ترجیح میدهد. هر جا رودخانهای ببیند، کنارش مینشیند و آبی به دست و رویش میزند. تازه سروصورت شسته بودیم و در مسیر کوتاه پارک قدم میزدیم که بیمقدمه پرسید تو چرا دیگر نماز نمیخوانی. بابا از آن مذهبیهای سنتی است که برای ایمان داشتن احتیاجی به استدلال ندارند و در عینحال اصراری هم ندارد که دیگران مثل او فکر کنند. سؤالش بیشتر از روی دلسوزی بود تا بازخواست. میگفت کسی که نماز را ترک کند، دیگر کارش تمام است. توصیۀ بابا این بود که نمازت را بخوان. هر کاری میکنی بکن، اما نمازت را هم بخوان و با خدا قهر نکن، و خدا تو را میبخشد. با خواندن نماز چیزی را از دست نمیدهی، اما فکر کن اگر همهٔ چیزهایی که میگویند درست باشد، با نخواندنش خیلی چیزها را از دست میدهی. مسیر پیادهروی خیلی کوتاه بود و من فقط فرصت کردم بگویم با خدا قهر نکردهام اما دوست ندارم با او به زبان عربی حرف بزنم. گفتم از صبح تا شب که باید اینجا به انگلیسی حرف بزنیم، با خدا هم به عربی حرف بزنیم؟! دوباره به کنار رودخانه رسیده بودیم. بابا دوباره رفت کنار آب. چند لحظه بعد یکی از ساکنان محل با سگش کنار آب آمد. سگ به سمت بابا رفت تا با او بازی کند و او که هیچوقت با حیوانات میانهای نداشته و البته سگ را هم نجس میداند، سعی کرد او را از خود دور کند. اما سگ ولکن نبود. من به کمک رفتم و سگ را نوازش کردم و پیش خودم آوردم. بابا از شستن دست و صورت در آبی که سگ در کنارش پرسه زده باشد، چشم پوشید.
واقعیت این است که هیچوقت مشکلی با خواندن نماز به عربی نداشتهام. هنوز هم گاهی نماز خواندن باعث آرامشم میشود؛ اینها آواهاییاند که از زمان جنینی در رحم مادر شنیدهام. هنوز هم وقتی دخترم مریض میشود، مچ خودم را میگیرم که مثل مادرم بالای سرش نشستهام و آیة الكرسی و چهار قُل میخوانم. جدای همه استدلالهای عقلانی و تاریخی، که باعث شده دیگر حنای مذهب و تعالیم دینی برایم رنگی نداشته باشد، ایمان مذهبی بهعنوان نوعی باور به متافیزیک و تلاش برای ارتباط با امر نامتناهی هنوز برایم بسیار جذاب است. سؤال کلیدی این است که چطور شد ایمان مذهبی که باعث آرامش پدرم است، برای من تبدیل به مایۀ عذاب و اضطراب شد تا از آن رویگردان شدم. آیا این ریشه در تمام آن تجربیات ناخوشایند و تحمیلات بیجا و سرکوبهایی دارد که ما بهواسطهٔ زندگی زیر سلطهٔ حکومت دینی و تحصیل در مدارس سختگیر مذهبی دچارش بودیم، یا روند طبیعی تکامل است و در هر جامعه و خواستگاه مذهبی دیگری هم اتفاق میافتد.
هر مسافری که مدتی را پیش ما میگذراند، چیزهایی از خود به یادگار میگذارد. پدرم دوست داشت غروب خورشید را از بالکن نگاه کند، حالا وقتِ غروب بالکن من را به یادش میاندازد. در مدتی که اینجا بود، مشتری قهوهٔ موکای استارباکس شده بود. حالا وقتی دلم برایش تنگ شود، میتوانم به یادش یک موکا بخورم. بهطورکامل و با تمام وجود در حال زندگی میکرد و سعی میکرد از آن کمال لذت را ببرد. این یکی از آن چیزهایی است که سخت بتوانم یاد بگیرم.
اوت ۲۰۱۹- مرداد ۱۳۹۸